سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

دخترم! مامان پروين ترخيص شد، كسري جون هم الان به دنيا اومد...

عسل مامان سلام الان داري بازي ميكني و يه ريز حرف ميزني! روز پنجشنبه كه باباحسن مامان پروين رو برد بيمارستان رسول اكرم مامان پروين بلافاصله بستري شد و رفت براي عمل آنژيوگرافي. خداروشكر با موفقيت انجام شد و دكترش هم راضي بود. باباحسن كه پيشش بود ميگفت كه بعد از عمل خيلي حالش بهتر شده بود و راحت تر نفس ميكشيد. سردردش هم كاملا خوب شده بود. انگار كه رگ هاي قلبش بسته شده بوده. الهي من بميرم براش. اما خداروشكر از توجهات امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) به خير گذشت. خدايا از اين همه مهربوني ممنونم! مامان پروين صبح جمعه ساعت نه صبح ترخيص شد و اومد خونه. ما هم رفتيم اونجا و خاله هات همگي اونجا بودن، زن عموي من هم اومد و همگي دور هم بوديم. ت...
22 آذر 1390

عاشورای حسینی!

سلام سارا جونم! صبح روز عاشورا وقتي از خواب بيدار شدم لپه و برنج خيس كردم تا چند تا ظرف غذا بدم بيرون. خيلي دلم ميخواست كه من هم نذري بدم... و خداروشكر تونستم اين كارو انجام بدم. تا قبل از اذان ظهر رفتم تو اتاقت و به بابايي گفتم حواست به سارا جون باشه كه پيش من نياد من ميخوام زيارت عاشورا بخونم، بابايي هم با تو مشغول بازي شد و من هم از فرصت استفاده كردم. حسابي سبك شدم و همه رو ياد كردم. انشاءالله كه خدا قبول كنه. بعد از اينكه نماز ظهر عاشورا روخوندم ديگه غذامون آماده شده بود و من هم غذاها رو كشيدم و دادم به بابايي برد بيرون. خودمون هم ناهارمونو خورديم و ظرفا رو شستيم، بابايي خواست يه كم بخوابه كه دايي حسين ساعت چهار بعدازظهر زنگ زد به بابايي...
16 آذر 1390

تاسوعای امام حسین (ع)...

سلام دختر با ایمانم، امروز نهم محرم و تاسوعای امام حسین (ع)‌ هستش، از صبح که خونه هستیم،‌ همینطور تلویزیون روشنه و صدای روضه و نوحه تو خونه هست. ساعت نزدیک یازده و نیم ظهر بود که آماده شدیم و رفتیم بیرون تا هم یه کم راه بریم و هم نون بخریم. تو رو گذاشتیم تو کالسکه و من و بابایی هم پیاده راه میومدیم. همینطور که تو خیابون صدای تکیه های عزاداری میومد و پارچه های سیاه رو به در و دیوار خونه ها و خیابون میدیدی به من و بابایی نشون میدادی و به سینه ات میزدی! الهی من فدای اون دل کوچیکت بشم. خداروشکر از نظر ایمانی خیلی قوی هستی و این برای من و بابایی باعث رضایت و خوشحالیه. نماز خوندنت،‌ قرآن خوندت، اینکه صدای اذان میاد به احترام اذا...
14 آذر 1390

بالاخره عکسای آتلیه آماده شد...

سلام نفس من، امروز از صبح ساعت پنج و نیم بیدار شدی و میگی بابا من صوصوبه (صبحونه) میخوام، من و بابایی هم بعد از خوندن نماز صبح صبحانه رو آماده و سه تایی دور هم نوش جان کردیم. بعدش آماده شدیم و راهی شدیم تا کارهای عقب مونده آخر هفته رو انجام بدیم. ساعت هفت و چهل دقیقه بود که از خونه زدیم بیرون. رفتیم بانک و بعدش شما و من رفتیم دکتر چون هنوز حالمون خوب نشده، از اونجا خونه خاله پری بودیم و کلی بازی کردی و بابابزرگ و مامان بزرگ منو دیدی و هی از این پله ها میرفتی بالا و میومدی پایین. بعدش هم ناهار ماکارونی خوردی و خسته برگشتیم به سمت آتلیه که بریم عکسامونو بگیریم. من که خیلی از عکسای این دفعه حس رضایت نداشتم به بابا گفتم تو برو بگیر من نمیرم می...
10 آذر 1390

سارا جونم امروز اولین روز ماه محرمه...

سلام عشق مامان! نمیدونی که با این شیطنت و بازیگوشی هات چه بلایی سر من میاری؟! یه وقتایی دیگه کم میارم و حسابی خسته میشم. تو هم اینقدر به من وابسته ای که نمیذاری من یه دقیقه وقتم واسه خودم باشه و اون کاری که دوست دارم انجام بدم. امروز از سه و نیم صبح بیدارم،‌ گلو درد شدید و بدن درد دارم. صبح با بابایی اومدیم رفتیم دکتر و گفت که آنفولانزای شدید دارم و باید مراقب باشم چون ویروسیه و ممکنه دیگران ازم بگیرن. بعدش رفتم خونه مامان پروین تا بتونم اونجا استراحت کنم و تو هم یه کمی از من دور باشی ولی بدتر شد تو همش چسبیدی به من! یه لحظه از من جدا نمیشی خدا خودش کمک کنه این دوره بگذره و تو مریض نشی. عزیزم امروز اولین روز ماه محرمه ماه عزاداری سا...
6 آذر 1390

دوباره برف!

سلام عشق مامان! الان تو خواب نازی! ولی سارا جان شبا اینقدر خودتو میچسبونی به من اصلا من خوابم نمیبره ها! تا یه کم ازت فاصله میگیرم دوباره میای تو بغلم! صبح بابایی ساعت شش از خواب بیدار شد که بره سرکار دید که به قول تو "ای بابا" داره برف میاد! الحمدالله خدا ما رو از بارش رحمتش بی نصیب نذاشته و این جای امید به زندگی است. طبیعت پاییز و زمستان خیلی خیلی زیباست! اگه برف ادامه داشته باشه حتما امروز میرم جلوی در برف بازی میکنیم و ازت عکس میندازم تا بذارم تو وبلاگت. البته اگه تو مقاومت نکنی در برف بازی. چون میگی سرده و دوست نداری برف بریزه رو سرت! ...
5 آذر 1390

بيست و هفت ماهگيت مبارك عشق مامان...

سلام دختر خانومم! بيست و هفته ماهگيت ديروز تموم شد و بزرگ شدي عشقم. ولي يه كم تب داشتي خدا رو شكر سرحال بودي ولي تب داشتي و به احتمال خيلي زياد از بهار گرفتي. ديروز كه اول آذر ماه بود با بابايي صبح رفتيم مركز بهداشت خودم آزمايش داشتم براي چكاپ كلسيمم، ميخواستم تو هم دكتر ببيندت، داروهاي شيمي درماني عزيز رو بايد تاييد ميكرديم و معرفي نامه براي بستري در بيمارستان ميگرفتيم. بابايي فرصت نداشت و حسابي سرش شلوغ بود من و تو با هم رفتيم و اين كارها رو انجام داديم بعدش رفتيم پارك ملت و تو اونجا كلي بازي كردي. من هم كه نگران حالت بودم و تب داشتي زود اومديم خونه مامان پروين اما خونه نبود و من و تو تنها بوديم تا ساعت چهار و نيم بعدازظهر ولي بابايي ساع...
4 آذر 1390

آخر هفته با ارميا كوچولو...

سلام حبه نباتم! ديروز جمعه بود و ما شام مهمون داشتيم، خاله فاطمه و عمو رضا و ارميا كوچولو اومدن خونمون. هر چند دير اومدن چون خاله فاطمه كلاس داشت ولي خوب با اين حال بهمون خوش گذشت، مدت ها بود همديگرو نديده بوديم. شام خورديم و بعدش آخرين قسمت آكادمي رو تماشا كرديم. تو هم كه حسابي خوشت اومده بود باهاشون ميخوندي و يه هيجان عجيبي داشتي كه هر چي بهت ميگفتيم سارا تو ساكت باش بذار ببينيم بعدا تو بخون ميگفتي نه! با صداي خيلي بلند ميخوندي. و از اونجايي كه همه كلماتو نميتوني ادا كني. سقف و حرف و بعضي كلمات ديگه رو خيلي خيلي بلند ميخوندي و بقيه رو كه نميتونستي درست ادا كني آروم ميخوندي. خيلي اين كارت جالب بود خوشگل مامان. بهت افتخار ميكنم نفس خانوم. خ...
28 آبان 1390